ای ساربان به قتل ضعیفان کمر مبند
|
|
بر گیر بارم از دل و بار سفر مبند
|
در اشک ما نگه کن و از سیم در گذر
|
|
بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند
|
ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم
|
|
پای دل شکسته بزنجیر درمبند
|
فرهاد را مکش بجدائی و در غمش
|
|
هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند
|
ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت
|
|
چندین طمع برآن بت بیدادگر مبند
|
ور آبروی بایدت ای چشم درفشان
|
|
بر یاد لعل او سر درج گهر مبند
|
ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل
|
|
گلزار را بروی من خسته در مبند
|
چون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواست
|
|
چون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند
|
چشمم که در هوای رخت بازگشته است
|
|
مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند
|
بی جرم اگر چه از نظر افکندهئی مرا
|
|
بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند
|
خواجو چو نیست در شب هجران امید روز
|
|
با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند
|