ما برکنار و با تو کمر در میان بماند
|
|
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
|
از پیش من برفتی و خون دل از پیت
|
|
از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند
|
گفتم که نکتهئی ز دهانت کنم بیان
|
|
از شور پستهات سخنم در دهان بماند
|
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
|
|
جانم براستان که برآن آستان بماند
|
باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ
|
|
چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند
|
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
|
|
لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند
|
خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد
|
|
او از میان برفت و سخن در میان بماند
|
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
|
|
با دوستان محرمش این داستان بماند
|