ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
|
|
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
|
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
|
|
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
|
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
|
|
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
|
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
|
|
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
|
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
|
|
از چه رو زلف توام سلسله میجنباند
|
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
|
|
که به درمان من سوخته دل در ماند
|
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
|
|
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
|
بکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است
|
|
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
|
وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
|
|
مگر از چشمهی نوش تو سخن میراند
|