گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
|
|
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
|
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
|
|
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
|
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
|
|
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
|
افکند سپهرم بدیاری که وجودم
|
|
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
|
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
|
|
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند
|
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
|
|
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند
|
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی
|
|
کان خستهی دلسوخته چون میگذراند
|
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
|
|
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند
|
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
|
|
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند
|
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
|
|
اسرار غمش برورق دهر بماند
|