درد من دلخسته بدرمان که رساند
|
|
کار من بیچاره بسامان که رساند
|
از ذره حدیثی برخورشید که گوید
|
|
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند
|
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
|
|
جانرا شکری از لب جانان که رساند
|
از مور پیامی به سلیمان که گذارد
|
|
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند
|
آدم که بشد کوثرش از دیدهی پر آب
|
|
بازش بسوی روضهی رضوان که رساند
|
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
|
|
ما را به لب چشمهی حیوان که رساند
|
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
|
|
هر دم بره بادیه باران که رساند
|
درویش که همچون سگش از پیش برانند
|
|
او را به سراپردهی سلطان که رساند
|
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند
|
|
بی راهبری راه بیابان که رساند
|
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
|
|
این قصهی دلسوز بکرمان که رساند
|