کس حال من سوخته جز شمع نداند
|
|
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
|
دلبستگی هست مرا با وی از آنروی
|
|
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند
|
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
|
|
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند
|
زنجیر دل تافته را در غم و دردم
|
|
گر رشتهی جانست بهم در گسلاند
|
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
|
|
سر باختن و پای فشردن که تواند
|
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
|
|
شبهای غم هجر بپایان که رساند
|
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
|
|
از سوختن و ساختنم باز رهاند
|
حال جگر ریش من و سوز دل شمع
|
|
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند
|
از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
|
|
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
|