مردان این قدم را باید که سر نباشد
|
|
مرغان این چمن را باید که پر نباشد
|
آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی
|
|
وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد
|
در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی
|
|
زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد
|
تیر بلای او را جز دل هدف نشاید
|
|
تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد
|
هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد
|
|
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد
|
گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی
|
|
با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد
|
جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند
|
|
پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد
|
چون طرهی تو یارا دور از رخ تو ما را
|
|
آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد
|
از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا
|
|
بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد
|
هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید
|
|
وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد
|
افتادهئی چو خواجو بیچارهتر نخیزد
|
|
و آشفتهئی ز زلفت آشفتهتر نباشد
|