بر سر کوی تو اندیشهی جان نتوان کرد
|
|
پیش لعلت صفت زادهی کان نتوان کرد
|
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
|
|
که به گل چشمهی خورشید نهان نتوان کرد
|
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم
|
|
گفت کان نکتهی باریک عیان نتوان کرد
|
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
|
|
شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
|
نوشداروی من از لعل تو میفرمایند
|
|
بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد
|
ناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشت
|
|
در صف معرکه اندیشهی جان نتوان کرد
|
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست
|
|
زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد
|
راستی گر چه ببالای تو میماند سرو
|
|
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد
|
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد
|
|
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد
|