بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد
|
|
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
|
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن
|
|
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
|
گفتم مرو از دیدهی موج افکن ما گفت
|
|
پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد
|
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
|
|
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
|
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
|
|
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
|
آنها که ندانند ترنج از کف خونین
|
|
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
|
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
|
|
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
|
بی خط تو سر نامهی سودا نتوان خواند
|
|
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
|
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت
|
|
با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد
|
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
|
|
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
|
از دست مده جام می و روی دلارام
|
|
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
|