به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد
|
|
بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد
|
بترک آن مه نامهربان نباید گفت
|
|
کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد
|
مگر بموسم گل باغبان نمیداند
|
|
که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد
|
بخواه دل که من خسته دل روان بدهم
|
|
بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد
|
کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست
|
|
بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد
|
بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال
|
|
ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد
|
بدان دیار روانتر ز آب دیدهی من
|
|
بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد
|
من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم
|
|
بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد
|
برون ز جان هیچ تحفهئی خواجو
|
|
فدای صحبت جان جهان نشاید کرد
|