لطافت دهنش در بیان نمیگنجد
|
|
حلاوت سخنش در زبان نمیگنجد
|
معانی که مصور شود ز صورت دوست
|
|
ز من مپرس که آن در بیان نمیگنجد
|
از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت
|
|
که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد
|
جهان پرست ز دردیکشان مجلس او
|
|
اگر چه مجلس او در جهان نمیگنجد
|
درین چمن که منم بلبل خوش الحانش
|
|
شکوفهئیست که در بوستان نمیگنجد
|
چو در کنار منی گو کمر برو ز میان
|
|
که هیج با تو مرا در میان نمیگنجد
|
چگونه نام من خسته بگذرد بزبان
|
|
ترا که هیچ سخن در دهان نمیگنجد
|
چو آسمان دل از مهر تست سرگردان
|
|
اگر چه مهر تو در آسمان نمیگنجد
|
ندانم آنکه ز چشمت نمیرود خواجو
|
|
چه گوهریست که در بحر و کان نمیگنجد
|