برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
|
|
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ
|
بیا و بادهی نوشین روان بنوش که هست
|
|
بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ
|
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
|
|
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
|
غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم
|
|
که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ
|
دلم ز عشق تو شد قطرهئی و آنهم خون
|
|
تنم ز مهر تو شد ذرهای و آنهم هیچ
|
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
|
|
دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ
|
تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم
|
|
ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ
|
از آن دوای دل خسته در جهان تنگست
|
|
که نیستش بجز از پستهی تو مرهم هیچ
|
دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو
|
|
بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ
|