دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
|
|
جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت
|
آنرا که بود عالم معنی مسخرش
|
|
دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت
|
دلخستهئی که کشته شمشیر عشق شد
|
|
زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت
|
مستسقی که تشنهی دریای وصل بود
|
|
بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت
|
دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل
|
|
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت
|
جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت
|
|
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت
|
عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من
|
|
دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت
|
خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست
|
|
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت
|