اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
|
|
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
|
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
|
|
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
|
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
|
|
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
|
صفا ز بادهی صافی طلب که صوفی را
|
|
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
|
براستان که گدایان آستان توایم
|
|
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
|
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
|
|
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
|
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
|
|
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
|
بغربتم چو کسی آشنا نمیباشد
|
|
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
|
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
|
|
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
|
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
|
|
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
|