ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست
|
|
آتش روی تو در عین لطافت آبیست
|
نیست در دور خطت دور تسلسل باطل
|
|
که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست
|
تا شد ابروی کژت فتنهی هر گوشه نشین
|
|
ای بسا فتنه که در گوشهی هر محرابیست
|
زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود
|
|
بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست
|
پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه
|
|
راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست
|
آنک گوید که عناب نشاند خون را
|
|
بی تو هر قطرهئی از خون دلم عنابیست
|
آفتابیست که از اوج شرف میتابد
|
|
یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست
|
من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست
|
|
پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست
|