گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
|
|
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست
|
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
|
|
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست
|
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
|
|
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست
|
گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
|
|
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست
|
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
|
|
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
|
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
|
|
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست
|
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
|
|
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
|
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
|
|
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست
|
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
|
|
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
|