ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست

ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست
بتیرگی شده آشفته‌تر حقیقت شرع سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست
ز دور چرخ شبی این سوال می‌کردم که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست
بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست
گر آبروی نه در خاک کوش می‌طلبند چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست
دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق امیدوار چو طفلان بنون و القلمست
ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح زمانه گفت که ای عاشقان سپیده‌دمست
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش میان لاغر او در کنار کم ز کمست
ز لعل او شکری التماس می‌کردم که مدتی است که جانم مقید المست
جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو که چون میان دهنم را وجود در عدمست