بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
|
|
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
|
فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود
|
|
کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست
|
ز برگ لالهی سیراب و شاخ شمشادش
|
|
بریخت آب گل و باد نارون بنشست
|
نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست
|
|
برفت و مشعلهی عمر مرد و زن بنشست
|
بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات
|
|
چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست
|
چه خیزدار بنشینی که تا تو خاستهئی
|
|
کسی ندید که یکدم خروش من بنشست
|
مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا
|
|
چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست
|
خبر برید بخسرو که در ره شیرین
|
|
غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
|
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
|
|
که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست
|