فروغ عارض او یا سپیده سحرست
|
|
که رشک طلعت خورشید و طیرهی قمرست
|
لطیفهئیست جمالش که از لطافت و حسن
|
|
ز هر چه عقل تصور کند لطیفترست
|
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست
|
|
گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
|
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم
|
|
چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
|
اگر چه مایهی خوبی لطافتست ولیک
|
|
ترا ورای لطافت لطیفهی دگرست
|
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر
|
|
اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
|
بهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوق
|
|
خیال روی توام ایستاده در نظرست
|
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد
|
|
که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
|
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد
|
|
اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
|
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن
|
|
چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
|
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست
|
|
که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست
|