وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
|
|
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
|
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
|
|
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
|
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
|
|
طاق فیروزهی ابروی تو پیوسته خمیدست
|
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
|
|
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
|
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
|
|
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
|
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
|
|
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
|
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
|
|
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
|
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
|
|
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
|
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
|
|
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
|