هر که او دیدهی مردم کش مستت دیدست
|
|
بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست
|
مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند
|
|
که مرا مردم این دیدهی حسرت دیدست
|
ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید
|
|
بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست
|
گوئی ان سنبل عنبرشکن مشکفروش
|
|
بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست
|
زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین
|
|
شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست
|
سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند
|
|
که دل ریش پریشان مرا دزدیدست
|
خبرت هست که اشکم چو روان میگشتی
|
|
در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست
|
دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد
|
|
که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست
|
هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو
|
|
جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست
|