ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست
|
|
زآتش روی تو آب گل سوری رفتست
|
در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی
|
|
لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست
|
همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش
|
|
زانکه کس چشمهی خورشید به گل ننهفتست
|
دل گم گشته که بر خاک درت میجستم
|
|
گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست
|
چون توانم که ز کویت بملامت بروم
|
|
کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست
|
از سر زلف درازت نکنم کوته دست
|
|
که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست
|
احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت
|
|
گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست
|
بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا
|
|
بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست
|
گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست
|
|
چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست
|