صوفی که از مردان حق سخن می‌گفت و خطاب پیری به او

چون ز نان خشک گیرم سفره پیش تر کنم از شوروای چشم خویش
از دلم آن سفره را بریان کنم گه گهی جبریل را مهمان کنم
چون مرا روح القدس هم کاسه است کی توانم نان هر مدبر شکست
من نخواهم نان هر ناخوش منش بس بود این نانم و آن نان خورش
شد عنا القلب جان افزای من شد حقیقت کنز لایفنای من
هر توانگر کین چنین گنجیش هست کی شود در منت هر سفله پست
شکر ایزد را که درباری نیم بسته‌ی هر ناسزاواری نیم
من ز کس بر دل کجا بندی نهم نام هر دون را خداوندی نهم
نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام نه کتابی را تخلص کرده‌ام
همت عالیم ممدوحم بس است قوت جسم و قوت روحم بس است
پیش خود بردند پیشینان مرا تا به کی زین خویشتن بینان مرا
تا ز کار خلق آزاد آمدم در میان صد بلا شاد آمدم
فارغم زین زمره‌ی بدخواه نیک خواه نامم بد کنید و خواه نیک
من چنان در درد خود درمانده‌ام کز همه آفاق دست افشانده‌ام
گر دریغ و درد من بشنودیی تو بسی حیران‌تر از من بودیی
جسم و جان رفت وز جان و جسم من نیست جز درد و دریغی قسم من