کردی ای اعطار بر عالم نثار
|
|
نافهی اسرار هر دم صد هراز
|
از تو پر عطرست آفاق جهان
|
|
وز تو در شورند عشاق جهان
|
گه دم عشق علی الاخلاق زن
|
|
گه نوای پردهی عشاق زن
|
شعر تو عشاق را سرمایه داد
|
|
عاشقان را دایم این سرمایه داد
|
ختم شد بر تو چو بر خورشید نور
|
|
منطق الطیر و مقامات طیور
|
از سر دردی بدین میدان درآی
|
|
جان سپر زار و بدین دیوان درآی
|
در چنین میدان که شد جان ناپدید
|
|
بل که شد هم نیز میدان ناپدید
|
گر نیایی از سر دردی درو
|
|
روی ننماید ترا گردی درو
|
در ازل درد تو چون شد گام زن
|
|
گر زنی گامی همه بر کام زن
|
تا نگردد نامرادی قوت تو
|
|
کی شود زنده دل مبهوت تو
|
درد حاصل کن که درمان درد تست
|
|
در دو عالم داروی جان درد تست
|
در کتاب من مکن ای مرد راه
|
|
از سر شعر و سر کبری نگاه
|
از سر دردی نگه کن دفترم
|
|
تا ز صد یک درد داری باورم
|
گوی دولت آن برد تا پیشگاه
|
|
کز سر دردی کند این را نگاه
|
در گذر از زاهدی و سادگی
|
|
درد باید، درد و کارافتادگی
|
هرکرا دردیست درمانش مباد
|
|
هرک درمان خواهد او جانش مباد
|
مرد باید تشنه و بیخورد و خواب
|
|
تشنهای کو تا ابد نرسد به آب
|
هرک زین شیوه سخن دردی نیافت
|
|
از طریق عاشقان گردی نیافت
|
هرک این را خواند مرد کار شد
|
|
وانک این دریافت برخوردار شد
|
اهل صورت غرق گفتار من اند
|
|
اهل معنی مرد اسرار مناند
|
این کتاب آرایش است ایام را
|
|
خاص را داده نصیب و عام را
|
گر چو یخ افسردهای دید این کتاب
|
|
خوش برون آمد جوابش از حجاب
|
نظم من خاصیتی دارد عجیب
|
|
زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب
|
گر بسی خواندن میسر آیدت
|
|
بیشکی هر بار خوشتر آیدت
|
زین عروس خانگی در خدر ناز
|
|
جز به تدریجی نیفتد پرده باز
|
تا قیامت نیز چون من بیخودی
|
|
در سخن ننهد قلم بر کاغذی
|
هستم از بحر حقیقت درفشان
|
|
ختم شد بر من سخن اینک نشان
|
گر ثنای خویشتن گویم بسی
|
|
کی پسندد آن ثنا از من کسی
|
لیک خود منصف شناسد قدر من
|
|
زانک پنهان نیست نور بدر من
|
حال خود سر بسته گفتم اندکی
|
|
خود سخن دان داد بدهد بیشکی
|
آنچ من بر فرق خلق افشاندهام
|
|
گر نمانم تا قیامت ماندهام
|
در زفان خلق تا روز شمار
|
|
یاد گردم، بس بود این یادگار
|
گر بریزد از هم این نه دایره
|
|
کم نگردد نقطهی زین تذکره
|
گر کسی را ره نماید این کتاب
|
|
پس براندازد ز پیش او حجاب
|
چون به آسایش رسد زین یادگار
|
|
در دعا گوینده را گو یاد دار
|
گل فشانی کردهام زین بوستان
|
|
یاد داریدم به خود ای دوستان
|
هر یکی خود را در آن نوعی که بود
|
|
کرد لختی جلوه و بگذشت زود
|
لاجرم من نیز همچون رفتگان
|
|
جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان
|
زین سخن گر خفتهای عمری دراز
|
|
یک نفس بیدار دل گردد بر از
|
بیشکی دایم برآید کار من
|
|
منقطع گردد غم و تیمار من
|
بس که خود را چون چراغی سوختم
|
|
تا جهانی را چو شمع افروختم
|
همچو مشکاتی شد از دودم دماغ
|
|
شمع خلدی تا که از دود چراغ
|
روز خوردم رفت، شب خوابم نماند
|
|
زاتش دل بر جگر آبم نماند
|
با دلم گفتم که ای بسیار گوی
|
|
چند گویی، تن زن و اسرار جوی
|
گفت غرق آتشم عیبم مکن
|
|
می بسوزم گر نمیگویم سخن
|
بحر جانم میزند صد گونه جوش
|
|
چون توانم بود یک ساعت خموش
|
بر کسی فخری نمیآرم بدین
|
|
خویش را مشغول میدارم بدین
|
گرچه از دل نیست خالی درد این
|
|
چند گویم چون نیم من مرد این
|
این همه افسانهی بیهودگیست
|
|
کار مردان از منی پالودگیست
|
دل که او مشغول این بیهوده شد
|
|
زوچه آید چون سخن فرسوده شد
|
می بباید ترک جان نهمار کرد
|
|
زین همه بیهوده استغفار کرد
|
چند خواهی بحر جان در جوش بود
|
|
جان فشاندن باید و خاموش بود
|