حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند

روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم منتظر بنشسته بودی دل دو نیم
زنده زان بودی گدای نا صبور کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور
شاه زاد، از دور چون پیدا شدی جمله‌ی بازار پر غوغا شدی
در جهان برخاستی صد رستخیز خلق یک سر آمدندی درگریز
چاوشان از پیش و از پس می‌شدند هر زمان در خون صد کس می‌شدند
بانگ بردا برد می‌رفتی به ماه قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه
چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا سر بگشتیش و در افتادی ز پا
غشیش آوردی و در خون ماندی وز وجود خویش بیرون ماندی
چشم بایستی در آن دم صد هزار تا برو بگریستی خون زار زار
گاه چون نیلی شدی آن ناتوان گاه خون از زیر او گشتی روان
گاه بفسردی ز آهش اشک او گاه اشکش سوختی از رشک او
نیم کشته، نیم مرده، نیم جان وز تهی دستی نبودش نیم نان
این چنین کس را چنین افتاده پست آن چنان شه زاده چون آید به دست
نیم ذره سایه بود آن بی‌خبر خواست تا خورشید درگیرد ببر
می‌شد آن شه زاده روزی با سپاه آن گدا یک نعره زد آن جایگاه
زو برآمد نعره و بی‌خویش شد گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد
چند خواهم سوخت جان خویش ازین نیست صبر و طاقت من بیش ازین
این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد
چون بگفت این، گشت زایل هوش او پس روان شد خون ز چشم و گوش او
چاوش شه زاده زو آگاه شد عزم غمزش کرد، پیش شاه شد