پادشاهی ماه وش، خورشید فر
|
|
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
|
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
|
|
هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
|
خاک او بودند دلبندان همه
|
|
بندهی رویش خداوندان همه
|
گر به شب از پرده پیدا آمدی
|
|
آفتابی نو به صحرا آمدی
|
روی او را وصف کردن روی نیست
|
|
زانک مه از روی او یک موی نیست
|
گر رسن کردی از آن زلف دو تاه
|
|
صد هزاران دل فرو رفتی به چاه
|
زلف عالم سوز آن شمع طراز
|
|
کار کردی برهمه عالم دراز
|
وصف شست زلف آن یوسف جمال
|
|
هیچ نتوان گفت در پنجاه سال
|
چشم چون نرگس اگر بر هم زدی
|
|
آتش اندر جملهی عالم زدی
|
خندهی او چون شکر کردی نثار
|
|
صد هزاران گل شکفتی بیبهار
|
از دهانش خود نشد معلوم هیچ
|
|
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ
|
چون ز زیر پرده بیرون آمدی
|
|
هر سر مویش به صد خون آمدی
|
فتنهی جان و جهان بود آن پسر
|
|
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر
|
چو برون راندی سوی میدان فرس
|
|
برهنه بودیش تیغ از پیش و پس
|
هرک سوی آن پسر کردی نگاه
|
|
برگرفتندیش در ساعت ز راه
|
بود درویشی گدایی بیخبر
|
|
بیسر و بن شد ز عشق آن پسر
|
قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت
|
|
جانش میشد زهرهی گفتن نداشت
|
چون بیافت آن درد را هم پشت او
|
|
عشق و غم درجان و در دل میکشت او
|
روز و شب در کوی او بنشسته بود
|
|
چشم از خلق جهان بربسته بود
|
هیچ کس محرم نبودش در جهان
|
|
همچنان میگشت با غم بیجنان
|