من دریغ معرض کجا آیم پدید
|
|
من که باشم، یا چرا آیم پدید
|
نی کنم خدمت نه در سر آیمش
|
|
کیستم تا در برابر آیمش
|
چون حسن بشنود این قول از ایاس
|
|
گفت احسنت ای ایاز حق شناس
|
خط بدادم من که در ایام شاه
|
|
لایقی هر دم به صد انعام شاه
|
پس حسن دیگر بگفتش کو جواب
|
|
گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب
|
گر من و شه هر دو با هم بودمی
|
|
این سخن را سخت محرم بودمی
|
لیک تو چون محرم آن نیستی
|
|
چون بگویم، چون تو سلطان نیستی
|
پس حسن را زود بفرستاد شاه
|
|
شد حسن نیز از حساب آن سپاه
|
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
|
|
گر حسن مویی شود نبود حسن
|
شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی
|
|
آن جواب خاص با من باز گوی
|
گفت هر گه از کمال لطف شاه
|
|
میکند سوی من مسکین نگاه
|
در فروغ پرتو آن یک نظر
|
|
محو میگردد وجودم سر به سر
|
از حیای آفتاب فر شاه
|
|
پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه
|
چون نمیماند ز من نام وجود
|
|
چون به خدمت پیشت افتم در سجود
|
گر تو میبینی کسی را آن زمان
|
|
من نیم آن هست هم شاه جهان
|
گر تو یک لطف و اگر صد میکنی
|
|
از خداوندی تو با خود میکنی
|
سایهای کو گم شود در آفتاب
|
|
زو کی آید خدمتی در هیچ باب
|
هست ایازت سایهای در کوی تو
|
|
گم شده در آفتاب روی تو
|
چون شد از خود بنده فانی او نماند
|
|
هرچ خواهی کن تو دانی او نماند
|