در ده ما بود برنایی چو ماه
|
|
اوفتاد آن ماه یوسفوش به چاه
|
در زبر افتاد خاک او را بسی
|
|
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
|
خاک بر وی گشته بود و روزگار
|
|
با دو دم آورده بودش کار و بار
|
آن نکو سیرت محمد نام بود
|
|
تا بدان عالم ازو یک گام بود
|
چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
|
|
ای چراغ چشم وای جان پدر
|
ای محمد، با پدر لطفی بکن
|
|
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
|
کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
|
|
این بگفت و جان بداد، این بود و بس
|
درنگر ای سالک صاحب نظر
|
|
تا محمد کو و آدم، درنگر
|
آدم آخر کو و ذریات کو
|
|
نام جزویات و کلیات کو
|
کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
|
|
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک
|
کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
|
|
کو کنون آن صد هزاران جان پاک
|
کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
|
|
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچهیچ
|
هر دو عالم را و صد چندان که هست
|
|
گر بسایی و ببیزی آنک هست
|
چون سرای پیچ پیچ آید ترا
|
|
با سر غربال هیچ آید ترا
|