چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت

چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی در محتشم نهفته برآورد دود و رفت