خواجهای از خان و مان آواره شد
|
|
وز فقاعی کودکی بیچاره شد
|
شد ز فرط عشق سودایی ازو
|
|
گشت سر غوغای رسوایی ازو
|
هرچ او را بود اسباب و ضیاع
|
|
میفروخت و میخرید از وی فقاع
|
چون نماندش هیچ، بس درویش شد
|
|
عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
|
گرچه میدادند نان او را تمام
|
|
گرسنه بودی و سیر از جان مدام
|
زانک چندانی که نانش میرسید
|
|
جمله میبرد و فقاعی میخرید
|
دایما بنشسته بودی گرسنه
|
|
تا خرد یک دم فقاعی صد تنه
|
سایلی گفتش که ای آشفته کار
|
|
عشق چه بود سر این کن آشکار
|
گفت آن باشد که صد عالم متاع
|
|
جمله بفروشی برای یک فقاع
|
تا چنین کاری نیفتد مرد را
|
|
او چه داند عشق را و درد را
|