محتسب آن مرد را میزد به زور | مست گفت ای محتسب کم کن تو شور | |
زانک کز نام حرام این جایگاه | مستی آوردی و افکندی ز راه | |
بودیی تو مستتر از من بسی | لیک آن مستی نمیبیند کسی | |
در جفای من مرو زین بیش نیز | داد بستان اندکی از خویش نیز |
□
دیگری گفتش که ای سرهنگ راه | زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه | |
چون شود بر من جهان روشن ازو | میندانم تا چه خواهم من ازو | |
از نکوتر چیز اگر آگاهمی | چون رسیدم من بدو، آن خواهمی |
□
گفت ای جاهل نهای آگاه ازو | زو که چیزی خواهد، او را خواه ازو | |
مرد را درخواست آگاهی بهست | کو زهر چیزی که میخواهی به است | |
در همه عالم گر آگاهی ازو | زو چه به دانی که آن خواهی ازو | |
هرک در خلوت سرای او شود | ذره ذره آشنای او شود | |
هرک بویی یافت از خاک درش | کی بر شوت بازگردد از درش |