آن عزیزی گفت شد هفتاد سال | تا ز شادی میکنم و از ناز حال | |
کین چنین زیبا خداوندیم هست | با خداوندیش پیوندیم هست | |
چون تو مشغولی بجویایی عیب | کی کنی شادی به زیبایی غیب | |
عیب جویا، تو به چشم عیب بین | کی توانی بود هرگز غیب بین | |
اولا از عیب خلق آزاد شو | پس به عشق غیب مطلق شاد شو | |
موی بشکافی به عیب دیگران | ور بپرسم عیب تو کوری در آن | |
گر به عیب خویشتن مشغولیی | گرچه بس معیوبیی مقبولیی |