در بر شیخی سگی میشد پلید | شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید | |
سایلی گفت ای بزرگ پاک باز | چون نکردی زین سگ آخر احتراز | |
گفت این سگ ظاهری دارد پلید | هست آن در باطن من ناپدید | |
آنچ او را هست بر ظاهر عیان | این دگر را هست در باطن نهان | |
چون درون من چو بیرون سگست | چون گریزم زو که با من هم تگ است | |
ور پلیدی درون اندکیست | صد نجس بیشی که این قله یکیست | |
گرچه اندک حیرت آمد بند راه | چه به کوهی بازمانی چه به کاه |