میشد آن سقا مگر آبی به کف | دید سقایی دگر در پیش صف | |
حالی این یک آب در کف آن زمان | پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن | |
مرد گفتش ای ز معنی بیخبر | چون تو هم این آب داری خوش بخور | |
گفت هین آبی دهای بخرد مرا | زانکه دل بگرفت از آن خود مرا | |
بود آدم را دلی از کهنه سیر | از برای نو به گندم شد دلیر | |
کهنها جمله به یک گندم فروخت | هرچ بودش جمله در گندم بسوخت | |
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش | عشق آمد حلقهای بر در زدش | |
در فروغ عشق چون ناچیز شد | کهنه و نو رفت واو هم نیزشد | |
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت | هرچ دستش داد در هیچی به باخت | |
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی | نیست کار ما و کار هر کسی |
□
دیگری گفتش که پندارم که من | کردهام حاصل کمال خویشتن | |
هم کمال خویش حاصل کردهام | هم ریاضتهای مشکل کردهام | |
چون هم اینجا کار من حاصل ببود | رفتنم زین جایگه مشکل ببود | |
دیدهی کس را که برخیزد ز گنج | میدود در کوه و در صحرا به رنج |
□
گفت ای ابلیس طبع پر غرور | در منی گم وز مراد من نفور | |
در خیال خویش مغرور آمده | از فضای معرفت دورآمده | |
نفس بر جان تو دستی یافته | دیو در مغزت نشستی یافته | |
گر ترا نوریست در ره یارتست | ور ترا ذوقیست آن پندار تست | |
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست | هرچ میگویی محالی بیش نیست | |
غره این روشنی ره مباش | نفس تو باتست، جز آگه مباش |