بود آن دیوانه خون از دل چکان
|
|
زانک سنگ انداختندش کودکان
|
رفت آخر تا به کنج گلخنی
|
|
بود اندر کنج گلخن روزنی
|
شد از آن روزن تگرگی آشکار
|
|
بر سردیوانه آمد در نثار
|
چون تگرگ از سنگ مینشناخت باز
|
|
کرد بیهوده زبان خود دراز
|
داد دیوانه بسی دشنام زشت
|
|
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
|
تیره بود آن خانه افتادش گمان
|
|
کین مگر هم کودکانند این زمان
|
تا که از جایی دری بگشاد باد
|
|
روشنی در خانهی گلخن فتاد
|
باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ
|
|
دل شدش از دادن دشنام تنگ
|
گفت یا رب تیره بود این گلخنم
|
|
سهو کردم، هرچ گفتم آن منم
|
گر زند دیوانهی این شیوه لاف
|
|
تو مده از سرکشی با او مصاف
|
آنک اینجا مست لا یعقل بود
|
|
بیقرار و بی کس و بی دل بود
|
میگذارد عمر در ناکامیی
|
|
هر زمانش تازه بیآرامیی
|
تو زفان از شیوهی او دور دار
|
|
عاشق و دیوانه را معذوردار
|
گر نظر در سر بینوران کنی
|
|
جمله آن بی شک ز معذوران کنی
|