نیم شب دیوانهای خوش میگریست | گفت این عالم بگویم من که چیست | |
حقهای سر برنهاده، ما درو | میپزیم از جهل خود سودا درو | |
چون سراین حقه برگیرد اجل | هر که پر دارد بپرد تا ازل | |
وانک او بی پر بود، در صد بلا | در میان حقه ماند مبتلا | |
مرغ همت را به معنی بال ده | عقل را دل بخش و جان را حال ده | |
پیش از آن کز حقه برگیرند سر | مرغ ره گرد و برآور بال و پر | |
یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم | تا تو باشی از همه در پیش هم |
□
دیگری گفتش که انصاف و وفا | چون بود در حضرت آن پادشا | |
حق تعالی داد انصافم بسی | بیوفایی هم نکردم با کسی | |
در کسی چون جمع آمد این صفت | رتبت او چون بود در معرفت |
□
گفت انصافست سلطان نجات | هر که منصف شد برست از ترهات | |
از تو گر انصاف آید در وجود | به ز عمری در رکوع و در سجود | |
خود فتوت نیست در هر دو جهان | برتر از انصاف دادن در نهان | |
وانک او انصاف بدهد آشکار | از ریا کم خالی افتد، یاد دار | |
نستدند انصاف، مردان از کسی | لیک خود میدادهاند الحق بسی |