آن یکی دانم ز بیخویشی خویش
|
|
ناله میکردی ز درویشی خویش
|
گفتش ابرهیم ادهم ای پسر
|
|
فقر تو ارزان خریدستی مگر
|
مرد گفتش کاین سخن ناید به کار
|
|
کس خرد درویشی آنگه شرمدار
|
گفت من باری به جان بگزیدهام
|
|
پس به ملک عالمش بخریدهام
|
میخرم یک دم به صد عالم هنوز
|
|
زانک به میارزدم هر دم هنوز
|
چون به ارزم یافتم من این متاع
|
|
پادشاهی را به کل کردم وداع
|
لاجرم من قدر میدانم، تو نه
|
|
شکر آن برخویش میخوانم، تو نه
|
اهل همت جان و دل درباختند
|
|
سالها با سوختن در ساختند
|
مرغ همتشان به حضرت شد قرین
|
|
هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین
|
گر تو مرد این چنین همت نهای
|
|
دور شو کاهل، ولی نعمت نهای
|