گفت یوسف را چو میبفروختند
|
|
مصریان از شوق او میسوختند
|
چون خریداران بسی برخاستند
|
|
پنج ره هم سنگ مشکش خواستند
|
زان زنی پیری به خون آغشته بود
|
|
ریسمانی چند در هم رشته بود
|
در میان جمع آمد در خروش
|
|
گفت ای دلال کنعانی فروش
|
ز آرزوی این پسر سر گشتهام
|
|
ده کلاوه ریسمانش رشتهام
|
این زمن بستان و با من بیع کن
|
|
دست در دست منش نه بی سخن
|
خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
|
|
نیست درخورد تو این در یتیم
|
هست صد گنجش بها در انجمن
|
|
مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن
|
پیرزن گفتا که دانستم یقین
|
|
کین پسر را کس بنفروشد بدین
|
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
|
|
گوید این زن از خریداران اوست
|
هر دلی کو همت عالی نیافت
|
|
ملکت بیمنتها حالی نیافت
|
آن ز همت بود کان شاه بلند
|
|
آتشی در پادشاهی او فکند
|
خسروی را چون بسی خسران بدید
|
|
صد هزاران ملک صدچندان بدید
|
چون بپا کی همتش در کار شد
|
|
زین همه ملک نجس بیزارشد
|
چشم همت چون شود خورشید بین
|
|
کی شود با ذره هرگز هم نشین
|