گفت ذو النون میشدم در بادیه
|
|
بر توکل، بیعصا و زاویه
|
چل مرقع پوش را دیدم به راه
|
|
جان بداده جمله بر یک جایگاه
|
شورشی در عقل بیهوشم فتاد
|
|
آتشی در جان پر جوشم فتاد
|
گفتم آخر این چه کارست ای خدای
|
|
سروران را چند اندازی ز پای
|
هاتفی گفتا کزین کار آگهیم
|
|
خود کشیم و خود دیتشان میدهیم
|
گفت آخر چند خواهی کشت زار
|
|
گفت تا دارم دیت اینست کار
|
در خزانه تادیت میماندم
|
|
میکشم تا تعزیت میماندم
|
بکشمش وانگه به خونش درکشم
|
|
گرد عالم سرنگونش درکشم
|
بعد از آن چون مح وشد اجزای او
|
|
پای و سر گم شد ز سر تا پای او
|
عرضه دارم آفتاب طلعتش
|
|
وز جمال خویش سازم خلعتش
|
خون او گلگونهی رویش کنم
|
|
معتکف بر خاک این کویش کنم
|
سایه در گردانمش در کوی خویش
|
|
پس برآرم آفتاب روی خویش
|
چون برآمد آفتاب روی من
|
|
کی بماند سایهای در کوی من
|
سایه چون ناچیز شد در آفتاب
|
|
نیز چه والله اعلم با الصواب
|
هرکه دروی محو شد، از خود برست
|
|
زانک نتوان بود جز با او به دست
|
محو شد و از محو چندینی مگوی
|
|
صرف میکن جان و چندینی مگوی
|
میندانم دولتی زین بیش من
|
|
مرد را گو گم شود از خویشتن
|