دردم آخر که جان آمد به لب
|
|
شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب
|
کاشکی بشکافتندی جان من
|
|
باز کردندی دل بریان من
|
پس به عالمیان نمودندی دلم
|
|
شرح دادندی که درچه مشکلم
|
تا بدانندی که با دانای راز
|
|
بت پرستی راست ناید، کژ مباز
|
بندگی این باشد و دیگر هوس
|
|
بندگی افکندگیست ای هیچ کس
|
نه خدایی میکنی نه بندگی
|
|
کی ترا ممکن شود افکندگی
|
هم بیفکن خویش و هم بنده بباش
|
|
بنده و افکنده شو ، زنده بباش
|
چون شدی بنده به حرمت باش نیز
|
|
در ره حرمت بهمت باش نیز
|
گر درآید بنده بی حرمت به راه
|
|
زود راند از بساطش پادشاه
|
شد حرم بر مرد بیحرمت حرام
|
|
گر به حرمت باشی این نعمت تمام
|