خواجهای کز تخمهی اکاف بود
|
|
قطب عالم بود و پاک اوصاف بود
|
گفت شب در خواب دیدم ناگهی
|
|
بایزید و ترمدی را در رهی
|
هر دو دادندم به سبقت سروری
|
|
پیش ایشان هر دو، کردم رهبری
|
بعد از آن تعبیر آن کردم تمام
|
|
کز چه کردند آن دو شیخم احترام
|
بود تعبیر این که در وقت سحر
|
|
بیخودم آهی برآمد از جگر
|
آه من میرفت تا راهم گشاد
|
|
حلقه میزد تا که درگاهم گشاد
|
چون پدید آمد مرا آن فتح باب
|
|
بی زفان کردند سوی من خطاب
|
کان همه پیران و آن چندان مرید
|
|
خواستند از ما برون از بایزید
|
بایزید از جمله مرد مرد خاست
|
|
زانک ما را خواست هیچ از ما نخواست
|
گفت چون بشنودم آن شب این خطاب
|
|
گفتم این و آن مرا نبود صواب
|
من ز تو چون خواهم و درد تو نه
|
|
یا ترا چون خواهم و مرد تو نه
|
آنچ فرمایی مرا آنست خواست
|
|
کار من بر وفق فرمانست راست
|
نه کژی نه راستی باشد مرا
|
|
من کیم تا خواستی باشد مرا
|
آنچ فرمایی مرا آن بس بود
|
|
بندهای را رفتن به فرمان بس بود
|
این سخن آن هر دو شیخ محترم
|
|
سبقتم دادند برخود لاجرم
|
بنده چون پیوسته بر فرمان رود
|
|
با خداوندش سخن در جان رود
|
بنده نبود آنک از روی گزاف
|
|
میزند از بندگی پیوسته لاف
|
بنده وقت امتحان آید پدید
|
|
امتحان کن تا نشان آید پدید
|