صوفیی میرفت در بغداد زود | در میان راه آوازی شنود | |
کان یکی گفت انگبین دارم بسی | میفروشم سخت ارزان، کو کسی | |
شیخ صوفی گفت ای مرد صبود | میدهی هیچی به هیچی، گفت دور | |
تو مگر دیوانهای ای بوالهوس | کس به هیچی کی دهد چیزی به کس | |
هاتفی گفتش کهای صوفی درآی | یک دکان زینجا که هستی برترآی | |
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم | ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم | |
هست رحمت آفتابی تافته | جملهی ذرات را دریافته | |
رحمت او بین که با پیغامبری | در عتاب آمد برای کافری |