کرده بود آن مرد بسیاری گناه
|
|
توبه کرد از شرم، بازآمد به راه
|
بار دیگر نفس چون قوت گرفت
|
|
توبه بشکست و پی شهوت گرفت
|
مدتی دیگر ز راه افتاده بود
|
|
در همه نوعی گناه افتاده بود
|
بعد از آن دردی درآمد در دلش
|
|
وز خجالت کار شد بس مشکلش
|
چون بجز بی حاصلی بهره نداشت
|
|
خواست تا توبه کند زهره نداشت
|
روز و شب چون قلیه وی بر تابهای
|
|
دل پر آتش داشت در خونابهای
|
گر غباری در رهش پیوست بود
|
|
ز آب چشم او همه بنشست بود
|
در سحرگه هاتفیش آواز داد
|
|
سازگارش کرد، کارش ساز داد
|
گفت میگوید خداوند جهان
|
|
چون در اول توبه کردی ای فلان
|
عفو کردم، توبه بپذیرفتمت
|
|
میتوانستم ولی نگرفتمت
|
بار دیگر چون شکستی توبه پاک
|
|
دادمت مهل و نگشتم خشمناک
|
ور چنانست این زمان ای بیخبر
|
|
آرزوی تو که بازآیی دگر
|
بازآی آخر که در بگشادهایم
|
|
تو غرامت کرده باز ایستادهایم
|