بود آن دیوانه دل برخاسته
|
|
برهنه میرفت و خلق آراسته
|
گفت یا رب جبهی ده محکمم
|
|
هم چو خلقان دگر کن خرمم
|
هاتقش آواز داد و گفت هین
|
|
آفتاب گرم دادم درنشین
|
گفت یا رب تا کیم داری عذاب
|
|
جبهای نبود ترا به ز آفتاب
|
گفت رو ده روز دیگر صبرکن
|
|
تا ترا یک جبه بخشم بیسخن
|
چون بشد ده روز، مرد سوخته
|
|
جبهای آورد بر هم دوخته
|
صد هزاران پاره بر وی بیش بود
|
|
زانک آن بخشنده بس درویش بود
|
مرد مجنون گفت ای دانای راز
|
|
ژندهای بر دوختی زان روز باز
|
در خزانهات جامها جمله بسوخت
|
|
کین همه ژنده همی بایست دوخت
|
صد هزاران ژنده بر هم دوختی
|
|
این چنین درزی ز که آموختی
|
کار آسان نیست با درگاه او
|
|
خاک میباید شدن در راه او
|
بس کسا کامد بدین درگه ز دور
|
|
گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور
|
چون پس از عمری به مقصودی رسید
|
|
عین حسرت گشت و مقصودی ندید
|