گفت ای سایل سلیمان را همی | چشم افتادست بر ما یک دمی | |
نه به سیم این یافتم من نی به زر | هست این دولت مرا زان یک نظر | |
کی به طاعت این بدستآرد کسی | زانک کرد ابلیس این طاعت بسی | |
ور کسی گوید نباید طاعتی | لعنتی بارد برو هر ساعتی | |
تو مکن در یک نفس طاعت رها | پس منه طاعت چو کردی بر بها | |
تو به طاعت عمر خود میبر به سر | تا سلیمان بر تو اندازد نظر | |
چون تو مقبول سلیمان آمدی | هرچ گویم بیشتر زان آمدی |