هیبتی زان راه برجان اوفتاد | آتشی در جان ایشان اوفتاد | |
برکشیدند آن همه بر یک دگر | چه پر و چه بال و چه پای و چه سر | |
جمله دست از جان بشسته پاکباز | بار ایشان بس گران و ره دراز | |
بود راهی خالی السیر ای عجب | ذرهای نه شر نه خیر ای عجب | |
بود خامشی و آرامش درو | نه فزایش بود نه کاهش درو |
□
سالکی گفتش که ره خالی چراست | هدهدش گفت این ز فریاد شماست |