حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود

پادشاه تست بر قصر جلال قصر روشن ز آفتاب آن جمال
پادشاه خویش را در دل ببین هوش را در ذره‌ی حاصل ببین
هر لباسی کان به صحرا آمدست سایه‌ی سیمرغ زیبا آمدست
گر ترا سیمرغ بنماید جمال سایه را سیمرغ بینی بی‌خیال
گر همه چل مرغ و گر سی‌مرغ بود هرچ دیدی سایه‌ی سیمرغ بود
سایه را سیمرغ چون نبود جدا گر جدایی گویی آن نبود روا
هر دو چون هستند با هم بازجوی در گذر از سایه وانگه رازجوی
چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای کی ز سیمرغت رسد سرمایه‌ای
گر ترا پیدا شود یک فتح باب تو درون سایه بینی آفتاب
سایه در خورشید گم بینی مدام خود همه خورشید بینی والسلام