پادشاهی بود بس صاحب جمال
|
|
در جهان حسن بیمثل و مثال
|
ملک عالم مصحف اسرار او
|
|
در نکویی آیتی دیدار او
|
میندانم هیچ کس آن زهره یافت
|
|
کو تواند از جمالش بهره یافت
|
روی عالم پر شد از غوغای او
|
|
خلق را از حد بشد سودای او
|
گاه شب دیزی برون راندی به کوی
|
|
برقعی گلگون فرو هشتی به روی
|
هرک کردی سوی آن برقع نگاه
|
|
سر بریدندیش از تن بیگناه
|
وانک نام او براندی بر زفان
|
|
قطع کردندی زفانش در زمان
|
ور کسی اندیشه کردی زان وصال
|
|
عقل و جان برباد دادی زان محال
|
روز بودی کز غم عشقش هزار
|
|
میبمردند اینت عشق و اینت کار
|
گر کسی دیدی جمالش آشکار
|
|
جان بدادی و بمردی زار زار
|
مردن از عشق رخ آن دلنواز
|
|
بهتر از صد زندگانی دراز
|
نه کسی را صبر بودی زو دمی
|
|
نه کسی را تاب او بودی همی
|
خلق میبودند دایم زین طلب
|
|
صبر نه بااو و بیاو ای عجب
|
گر کسی را تاب بودی یک زمان
|
|
شاه روی خویش بنمودی عیان
|
لیک چون کس تاب دید او نداشت
|
|
لذتی جز در شنید او نداشت
|
چون نیامد هیچ خلقی مرد او
|
|
جمله میمردند و دل پر درد او
|
آینه فرمود حالی پادشاه
|
|
کاندر آینه توان کردن نگاه
|
روی را از آینه می تافتی
|
|
هرکس از رویش نشانی یافتی
|
گر تو میداری جمال یار دوست
|
|
دل بدان کایینهی دیدار اوست
|
دل بدست آر و جمال او ببین
|
|
آینه کن جان جلال او ببین
|
پادشاه تست بر قصر جلال
|
|
قصر روشن ز آفتاب آن جمال
|
پادشاه خویش را در دل ببین
|
|
هوش را در ذرهی حاصل ببین
|
هر لباسی کان به صحرا آمدست
|
|
سایهی سیمرغ زیبا آمدست
|
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
|
|
سایه را سیمرغ بینی بیخیال
|
گر همه چل مرغ و گر سیمرغ بود
|
|
هرچ دیدی سایهی سیمرغ بود
|
سایه را سیمرغ چون نبود جدا
|
|
گر جدایی گویی آن نبود روا
|
هر دو چون هستند با هم بازجوی
|
|
در گذر از سایه وانگه رازجوی
|
چون تو گم گشتی چنین در سایهای
|
|
کی ز سیمرغت رسد سرمایهای
|
گر ترا پیدا شود یک فتح باب
|
|
تو درون سایه بینی آفتاب
|
سایه در خورشید گم بینی مدام
|
|
خود همه خورشید بینی والسلام
|