طوطی آمد با دهان پر شکر | در لباس فستقی با طوق زر | |
پشه گشته با شهای از فر او | هر کجا سرسبزیی از پر او | |
در سخن گفتن شکر ریز آمده | در شکر خوردن پگه خیزآمده | |
گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس | چون منی را آهنین سازد قفس | |
من در این زندان آهن مانده باز | ز آرزوی آب خضرم در گداز | |
خضر مرغانم از آنم سبزپوش | بوک دانم کردن آب خضرنوش | |
من نیارم در بر سیمرغ تاب | بس بود از چشمهی خضرم یک آب | |
سر نهم در راه چون سوداییی | میروم هر جای چون هر جاییی | |
چون نشان یابم ز آب زندگی | سلطنت دستم دهد در بندگی |
□
هدهدش گفت ای ز دولت بینشان | مرد نبود هرک نبود جان فشان | |
جان ز بهر این بکار آید ترا | تا دمی درخورد یار آید ترا | |
آب حیوان خواهی و جان دوستی | رو که تو مغزی نداری پوستی | |
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان | در ره جانان چو مردان جان فشان |