سخنی ازرابعه

زو یکی پرسید کای صاحب قبول تو چه می‌گویی ز یاران رسول
گفت من از حق نمی‌آیم به سر کی توانم داد از یاران خبر
گرنه در حق جان و دل گم دارمی یک نفس پروای مردم دارمی
آن نه من بودم که در سجده گهی خار در چشمم شکست اندر رهی
بر زمین خونم روان شد از بصر من ز خون خویش بودم بی‌خبر
آنک او را این چنین دردی بود کی دل کار زن و مردی بود
چون نبودم تا که بودم خودشناس دیگری را کی شناسم در قیاس
تو درین ره نه خدا و نه رسول دست کوته کن ازین رد و قبول
تو کفی خاکی درین ره خاک شو از تبرا و تولا پاک شو
چون کفی خاکی سخن از خاک گوی جمله را تو پاک دان و پاک گوی